loading...
اطفال و کودکان
admin بازدید : 53 سه شنبه 13 مرداد 1394 نظرات (0)
شهرزاد: عرفان کوچولو حوصله اش سر رفته بود. همینجوری نشسته بود پشت پنجره و به برادر بزرگش آرمان نگاه میکرد که داشت توی پارک روبه روی خانه با دوستانش برف بازی می کرد. دو سه روز بود که پشت سر هم برف می آمد و دیشب اخبار گفته بود که آن روز مدرسه ها تعطیل است. عرفان هنوز مدرسه نمی رود و برایش فرقی نمی کند که تعطیل باشد یا نه. اما آرمان یک عالمه خوشحال شده بود. زنگ زده بود به دوستانش و قرار گذاشته بود که فردا صبح با هم بروند توی پارک کوچک روبه روی خانه، برف بازی کنند. عرفان اولش خوشحال شد و فکر کرد که میتواند با برادرش و دوستان برادرش برف بازی کند. اما وقتی آرمان صبح لباسش را پوشید که برود بیرون، عرفان را با خودش نبرد. مثل همیشه گفت: «تو کوچولویی و مزاحم بازی کردن من میشی. » عرفان از همه بچه های همسایه کوچولو تر بود و آنها هیچ وقت او را بازی نمی دادند. کمی که گذشت عرفان از مامان خواست که لباس هایش را تنش کند و رفت توی پارک. اما آرمان و دوستانش او را بازی ندادند. تازه، چند تا گلوله برف هم به او خورد و دردش گرفت. به خاطر همین دوباره برگشت بالا و نشست پشت پنجره که از دور به بازی بچه ها نگاه کند.



فایده ای نداشت. عرفان واقعا حوصله اش سر رفته بود. رفت توی هال و تلویزیون را روشن کرد. اما کارتونش را دوست نداشت. بعد رفت سراغ اسباب باز یها اما دوست نداشت با هیچکدام بازی کند. عرفان دوست داشت برود بیرون و مثل بقیه بچه ها برف بازی کند. مامان که دید عرفان حوصله اش سر رفته، گفت: «چرا نمی ری آدم برفی درست کنی؟ » عرفان گفت: «آخه بلد نیستم. » مامان گفت: «من یادت میدم. باید اونقدر برف جمع کنی که یک گلوله بزرگ درست بشه. بعد باید یک گلوله کوچک تر درست کنی و بذاری روی گلوله بزرگ. این طوری یه تن داری و یه سر. آخرش هم باید براش چشم و دهن بکشی. » فکر خوبی بود. عرفان آماده شد که برود بیرون. مامان، کلاه عرفان را سرش گذاشت، شالش را محکم دور گردنش پیچید و دستکش هایش را دستش کرد. وقتی عرفان داشت از در می رفت بیرون مامان گفت: «صبر کن، یه چیزی یادم رفت. » بعد، از توی کمد یکی از کلا ههای کهنه بابا را آورد و به عرفان گفت: «با این میتونی آدم برفیت رو خوشگل کنی. » عرفان کلاه را گرفت و رفت بیرون.

عرفان رفت توی پارک. کنار یک درخت و کمی دورتر از جایی که بچه ها بازی می کردند کلاه را زمین گذاشت و شروع کرد به درست کردن آدم برفی. بر فها را مشت، مشت از روی چمن جمع می کرد و روی هم میگذاشت. بعد آنها را میکوبید تا خوب به هم بچسند. اما کار سختی بود. کلی طول کشید تا یک گلوله کوچک درست شد. عرفان داشت فکر می کرد چطوری می تواند زودتر آدم برفی اش را درست کند که ناگهان دید یکی از دوست های آرمان دارد به سمتش می آید. دوست آرمان گفت: «من از جنگ بازی با برف خسته شدم. تو داری چیکار م یکنی؟ » عرفان گفت: «دارم آدم برفی درست می کنم. مامانم بهم یاد داده. » بعد کلاه را نشان دوست آرمان داد. دوست آرمان گفت: «می ذاری منم کمکت کنم؟ » عرفان گفت: «آره » و دوتایی با هم شروع کردند به جمع کردن برف.

هنوز کار درست کردن تن آدم برفی تمام نشده بود که آرمان با دوستانش از راه رسیدند. آرمان گفت: «ما هم دوست داریم با شما بازی کنیم. ما رو بازی میدین؟ » عرفان که هنوز با آرمان قهر بود، جوابش را نداد. آرمان گفت: «اگه ما رو بازی بدی، من هم قول می دم از این به بعد همیشه ببرمت برف بازی. » عرفان یک کم فکر کرد و قبول کرد. بعد، همه بچه ها با هم شروع کردند به درست کردن آدم برفی.

زود یک گلوله برفی درست کردند و گذاشتند روی تن آدم برفی. کلاه را سرش کردند اما آدم برفی خیلی چیزها کم داشت. دوست آرمان رفت خانه شان و از توی انباری چندتا زغال ها آورد و برای آدم برفی دگمه گذاشت. یکی دیگر از بچه ها رفت و از مامانش یک هویج گرفت و آرمان که قدش از همه بلندتر بود هویج را به جای دماغ روی صورت آدم برفی گذاشت. یکی دیگر از بچه ها از خانه یک مشت کشمش آورد و همه با هم با کشمش ها برای آدم برفی یک دهان خوشگل کشیدند. حالا آدم برفی همه چیز داشت. فقط دست هایش مانده بود. آرمان و عرفان با هم رفتند توی پارک گشتند و دو تکه شاخه درخت پیدا کردند و با آن برای آدم برفی دست گذاشتند. نزدیک ظهر بود که آدم برفی تمام شد. بچه ها رفتند خانه که ناهار بخورند. آنقدر بهشان خوش گذشته بود که با هم قرار گذاشتند بعد از ناهار بیایند توی پارک و یک آدم برفی دیگر درست کنند.
admin بازدید : 28 جمعه 05 تیر 1394 نظرات (0)
تبیان: شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.

اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.

آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.



مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.

مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.

وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم . تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم . خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.

شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.

تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.

از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.

مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.

او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.

مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 146
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 113
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 254
  • آی پی دیروز : 214
  • بازدید امروز : 446
  • باردید دیروز : 331
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 777
  • بازدید ماه : 777
  • بازدید سال : 2,982
  • بازدید کلی : 19,438