loading...
اطفال و کودکان
admin بازدید : 50 یکشنبه 07 تیر 1394 نظرات (0)
شهرزاد: این مجموعه در 3 بسته تهیه شده است و درهربسته، یک کتاب آکاردئونی (که البته 2 داستان را درخود جای داده) همراه با عروسکهای مقوایی و چندبازی به چشم میخورد. قضیه آنجا حساستر میشود که نویسنده این مجموعه «مصطفی رحماندوست » است و درواقع این کتاب جدیدترین اثر اوست که دراین قالب متفاوت چاپ شده است. مصطفی رحماندوست دراین مجموعه تخیلی که آقا گوسفنده، خانم گوسفنده، بز چلاقه و بالاخره بز سفیده قهرمانهای آن هستند، سنتهای ایرانی و فضاسازی بومی را هم براساس یکی از ضرب المثل های ایرانی انتخاب کرده است؛ «بزچلاقه از آب گل آلود ماهی میگیرد ،» «جای خانم گوسفنده و آقاگوسفنده تر است؛ اما بچه... » و «آقا گوسفنده چتر نمیشود »، تنها نام 3 داستان این مجموعه اند.



این گروه مهربان
آقا گوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه توی یک آغل زندگی میکنند، روزها به دشت و صحرا میروند و شب ها دوباره به آغل برمی گردند؛ اما درطول روز اتفاقهای دیگری هم می افتد که این ماجراها، داستان کتاب های آکاردئونی را تشکیل میدهند. آنها درکنار هم تعاملات و رفتارهای اجتماعی را یاد میگیرند و تمام اینها به زبان ساده ای برای کودکان روایت شده است.

بازی، شادی، رنگ
در هرکدام از این جعبه ها عروسک مقوایی آقاگوسفنده و خانم گوسفنده به چشم میخورد. 4 بازی و نقاشی هم در هر جعبه هست که به فراخور داستانهای هرجعبه طراحی شده و چه دربازیهای فکری و چه رنگ آمیزیها از شخصیت های هرکدام از آن داستانها استفاده شده است.

مشخصات کتاب
مجموعه «آقا گوسفنده، خانم گوسفنده و بزچلاقه » دارای 8صفحه مصور رنگی می باشد و برای گروه سنی ب مناسب است. موضوع این مجموعه ضرب المثل های ایرانی است که در قالب داستانهای حیوانات منتشر شده است.

هر یک از کتاب های این مجموعه را می توانید به قیمت 4000تومان از انتشارات حوا خریداری کنید. برای سفارش تلفنی با شماره 22278003 تماس بگیرید.
admin بازدید : 28 جمعه 05 تیر 1394 نظرات (0)
تبیان: شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.

اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.

آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.



مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.

مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.

وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم . تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم . خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.

شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.

تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.

از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.

مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.

او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.

مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 146
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 183
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 274
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 274
  • بازدید ماه : 274
  • بازدید سال : 2,479
  • بازدید کلی : 18,935